«بسمه تعالی»

قسمت اول:

سال شمار زندگی مهندس احمد متوسلیان

*۱۳۳۲ تولد در تهران

*۱۳۵۵ گرفتن دیپلم در شته برق صنعتی از هنرستان صنعتی شماره ۴ تهران

*۱۳۵۶ تحصیل در رشته الکترونیک دانشگاه علم و صنعت تهران

*۱۳۵۷ دستگیری در خرم آباد توسط ماموران ساواک درشهریور ماه

*۱۳۵۷ سه ماه شکنجه و زندانی توسط عوامل رژیم شاه

*۱۳۵۷ عضویت در کمیته های انقلاب و مشارکت فعال در تشکیل سپاه تهران

*۱۳۵۷ فرماندهی واحد ضربت سپاه منطقه ۶ تهران

*۱۳۵۸ عزیمت به کردستان در تابستان

*۱۳۵۸ ایفای نقش در آزادسازی شهراهای مهاباد سنندج سقز بانه و پاوه

*۱۳۵۸ فرماندهی عملیات سپاه پاوه در دی ماه

*۱۳۵۹ عزیمت به مریوان و آزاد سازی این شهر به همراه شهید صیادشیرازی در خرداد ماه

*۱۳۵۹ انتصاب به فرماندهی سپاه مریوان در تیر ماه

*۱۳۵۹ عملیات های متعدد و آزادسازی شهرهای مهم و استراتژیک در مدت فرماندهی سپاه مریوان

*۱۳۶۰ تشرف به مکه مکرمه به همراه محمدابراهیم همت و محمود شهبازی در مهرماه

*۱۳۶۰ عزیمت به خوزستان به منظور تاسیس تیپ محمد رسول الله(ص) در دی ماه

*۱۳۶۰ شرکت در عملیات فتح المبین در شمال خوزستان

*۱۳۶۱ شرکت در عملیات بیت المقدس در جنوب خوزستان

*۱۳۶۱ فرماندهی قوای محمد رسول الله(ص) اعزامی بهسوریه و لبنان در خرداد ماه

*۱۳۶۱ ربوده شدن توسط عوامل رژیم صهیونیستی در راه عزیمت به بیروت در تیر ماه


قسمت دوم:

اولین ملاقات بازندانی:

مادر حاج احمد از اولین ملاقات خود با فرزندش در زندان ساواک این چنین می گوید:«احمد درزندان اعتصاب غذا کرده و خیلی ضعیف شده بود. وقتی او را دیدم مچ دست هایش متورم و کبود بود گفتم:«احمد مچ دستات چرا اینطوری شده؟» خندید و گفت:« چیزی نیست.»  گفتم:«نه راستشو بگو اینها با تو چی کار کردن؟»  نمی خواست بگوید در آخر وقتی او را قسم دادم گفت:« این کبودی ها جای دستبند هاییه که به دوطرف بالای تخت شکنجه وصله اونها رو محکم  دور مچ دستام می بستن بعد با کابل شلاقم می زدن ، برای اینکه زیر شلاق طاقت بیارم و فریاد نزنم روی تخت خیلی تقلا میکردم ، به همین خاطر دستبندها به مچم بدجوری فشار می آوردن ، برای همین یه خورده مچ دستام کبود شده اما شما نگران نباشید زود خوب می شن.»


قسمت سوم:

بدنی مجروح و سوخته:

در اولین روزهای آمدنم به سپاه مریوان به همراه حاج احمد و چند نفر از بچه ها برای استحمام به گرمابه عمومی رفتیم. توی رختکن همه لباس هایمان را در آوردیم به جز حاج احمد که با مسئول حمام صحبت می کرد هر چه اصرار کردیم که او هم لباس هایش را در آورد و به حمام بیاید طفره رفت. وقتی از حمام خارج شدیم دیدیم لباس هایش را به سرعت پوشیده و در حال خشک کردن سرش با حوله است. متوجه نشدیم که او کی وارد شد و کی بیرون آمد. این قضیه برای ما شده بود معما تا اینکه یک بار که بنا شد به حمام برویم وقتی همه بچه ها رفتند داخل من پشت در ماندم بعد از چند لحظه از لای رختکن دیدم حاج احمد به سرعت مشغول در آوردن لباس هایش است. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی کنم. تمام بدن حاج احمد پر از آثار شکستگی و جراحت و سوختگی ناشی از شکنجه ساواک بود. تا متوجه حضور من شد با لحن گله مندی گفت:« برادر!کارخوبی نکردی آنچه دیدی بین خودمون بمونه باشه؟» اشکم درآمده بود به او قول دادم آنچه را که دیدم نادیده بگیرم.


قسمت چهارم:

فرمانده واقعی:

وقتی در مریوان بودیم برای انجام امور نظافت نوبت بندی کرده بودیم و هر روز یک نفر وظیفه نظافت را به عهده داشت. روزهای چهارشنبه هرهفته نوبت حاج احمد بود او با وجود مسئولیت سنگین فرماندهی در هر حالت و موقعیتی سخت مقید بود که نوبت انجام مسئولیت نظافت را رعایت کند. هیچ کاری هر چقدر هم که مهم بود مانع حضور سر وقت او برای نظافت نمی شد. سفره می انداخت و جمع می کرد. غذا و چای آماده و تقسیم می کرد. خیلی تمیز ظرف ها را می شست. سنگر محوطه و حتی دستشویی و توالت ها را به دقت نظافت و ضدعفونی می کرد. شاید بعضی ها چنین اعمالی را برای یک فرمانده شاخص نظامی جایز نمی دانستند اما حاج احمد منطق دیگری دارد. او می گفت:« فرمانده کسیه که توی خط مقدم برادر بزرگتره و در سایر مواقع کمترین و کوچک ترین برادر بچه رزمنده هاست.» حاج احمد با این رفتار خود بر قلب های بچه ها حکومت می کرد.

 


قسمت پنجم:

فقط جمهوری اسلامی:

روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاج احمد سوار بر یک جیپ مشغول پاکسازی شهر بودیم. همان طور که در خیابان های مریوان می گشتیم ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبس به لباس کردی که فانسقه هم بسته بود را دیدیم. حاج احمد گفت:« بزنید کنار ببینم این چه کاره اس.» زدم روز ترمز حاج احمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب اینکه حاج احمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت ریز به نظر می آمد. بلافاصله خیلی محکم از او پرسید:« ببینم تو کی هستی؟چه کاره ای؟!» او نگاهی به قد و بالای حاج احمد انداخت و همانطور که گوشه سبیلش را می چرخاند گفت:« ما کومله هستیم!» چشمتان روز بد نبیند حاج احمد چنان گذاشت زیر گوش طرف که او آن هیکل و دبدبه نقش زمین شد. حاج احمد همانطور که مثل شیر بالای سر او بود گفت:« بچه ها بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کومله ام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم «جمهوری اسلامی» و السلام!»


قسمت ششم:

فکر تمیز،فکر کثیف:

به استحمام مردم دقت خاصی داشت. یک بار به من گفت:« دقت کن این روستایی ها هفته ای یک بار استحمام کنن.» خندیدم و گفتم:« برادر احمد به ما چه مربوطه!» گفت:« چی چی به چه مربوطه؟ به ما ربط داره خوب هم ربط داره. اینها باید هفته ای یه روز استحمام کنن و شما باید بر این امر نظارت داشته باشی. حتی بچه هاشون هم باید استحمام کنن. حالا زناشون رو که نمی تونیم بفهمیم می رن حمام یا نه ولی بقیه شون رو حتما چک کنین.» آن موقع در آبادی های کردستان دو چیز نبود. یکی حمام شخصی و دیگری توالت شخصی. توالت ها همه توی مساجد بود و اگر کسی می خواست به آنجا برود باید از سر آبادی یا ته آبادی می آمد و به مسجد می رفت. به دستور حاج احمد شورای ده را جمع کردیم و به آنها گفتیم که همه باید بلا استثنا به حمام بروند. بعد هم برای اینکه نظارت جدی داشته باشیم پزشک امدادگر محور را می فرستادیم توی ده که مردم را به بهانه مریضی تست کند و به آنها بگوید که اگر به حمام نروید بیماری های واگیردار شیوع پیدا می کند. یک بار از حاج احمد پرسیدم:« برادر احمد ما که رفتیم و دستور شما رو اجرا کردیم اما علت این همه پافشاری شما برای استحمام مردم دهاتی و روستایی چیه؟»  گفت:« اینجا وقتی که بین بدن کثیف و بدن تمیز فزق قائل بشن فرق لباس تمیز و لباس کثیف رو بدونن اونوقت می تونن بقهمن فکر کثیف با فکر تمیز چه فرقی داره! اون موقع می تونن تشخیص بدن فکر کومله و دمکرات تمیزه یا کثیف. مثل اینها مثل بچه ای می مونه که توی شکم مادره هی پاشو می کشی بیرون می گه نمی خوام بیام بیرون. فکر می کنه همه دنیا اونجاست اما وقتی میاد بیرون و با دنیای جدید آشنا می شه تازه می فهمه کی به کیه!» 

قسمت هفتم:

لغو مرخصی:

وقتی در ماه های آغازین جنگ بنی صدر از اعزام نیرو به کردستان جلوگیری کرد حاج احمد مجبور شد برای رفع این نقیصه و حفظ عناصر موجود در مریوان به شیوه های مختلفی متوسل شود از جمله سخت گیری ها در اعطا مرخصی بود. یکی ازبرادران نقل می کند:« ما در واحد ادوات کار می کردیم و آموزش خمپاره دیده بودم. مدت ماموریت مان در مریوان رو به اتمام بود و تصمیم داشتیم به تهران برگردیم. یک روز پای قبضه خمپاره انداز روسی مشغول جابجایی جعبه های بودیم که حاج احمد به سراغمان آمد. بعد از حال و احوال پرسی به من گفت:« شنیدم می خوای بری؟» گفتم:« بله.» گفت:« تو خجالت نمی کشی؟» گفتم:« چطور برادر احمد؟ خب ماموریتمون تموم شده حالا هم باید برگردیم سر زندگیمون.» حاج احمد دست انداخت و شانه مرا فشار داد و گفت:« برادر تو ظرف این مدت حداقل هزارتا گلوله خمپاره زدی. هر گلوله دونه ای اینقدر قیمت داره.اگه روی هم حساب کنیم کلی از بیت المال خرج تو شده تا فوت و فن کارو یاد گرفتی. از هزارتا گلوله ای که زدی نهصدتاش به هدف نخورده. این ها همه انجام شده تا تو کاردان شی. حالا همین قدر باید خرج یکی دیگه بشه و هزار گلوله خمپاره را حیف کنه تا تازه بشه یکی مثل تو. روی همین اصل برای حفظ بیت المالم که شده برادر جون تو باید تو جبهه بمونی.» این برخورد بزرگوارانه حاج احمد چنان روی ما تاثیر گذاشت که شیفته مرام او شده و در مریوان مادگار شدیم.

قسمت هشتم:

قاطعیت:

مقام معظم رهبری آمده بودند مریوان. عراقی ها که این قضیه را فهمیده بودند با هواپیماهایشان آمدند و دزلی را بمباران کردند. ما هم آقا را برگرداندیم. بنی صدر یک پسر خواهر داشت که فرمانده لشکر ۲۸ کردستان بود او به نیروهایش دستور داده بود که توپ ها را بردارند و عقب نشینی کنند. وقتی حاج احمد نیروها را که در حال عقب رفتن بودند می بیند و علت را جویا می شود سراغ فرمانده توپخانه لشکر ۲۸ که یک بر سرهنگ هم بود می رود و او را به باد کتک می گیرد که‌ « نامرد چرا برمیگردی عقب؟ توپ ها رو کجا می بری؟» در جلسه ای که بعد از ظهر همان روز در روابط عمومی سپاه با حضور آقا تشکیل شد همان فرمانده لشکر هم آمده بود تا از حاج احمد شکایت کند. در همین حین شهید بروجردی به ما گفت که احمد را بیاورید بیرون و توجیه کنید تا جلوی آقا کاری نکند. در جلسه پسر خواهر بنی صدر گفت:« متوسلیان فرمانده توپخانه منو به باد کتک گرفته.» تا این جمله را گفت حاج احمد با قاظعیت خاصی گفت:« بله که زدم چرا عقب نشینی کردین شما غلط کردین عقب نشینی کردین!» و بعد چنان با مشت روی میز شیشه ای که جلویش بود زد که شیشه میز شکست وریخت. 


قسمت نهم:

پدر دلسوز بسیجیان:

مسئول بیمارستان مریوان نقل می کند:« نیم ساعتی از بازگشتم از مرخصی نگذشته بود و در غذاخوری بیمارستان مشغول خوردن نهار بودم که برادر ممقانی سراغم آمد و گفت:« بلند شو! برو توی بخش برادر احمد با تو کار داره.» رفتم داخل بخش دیدم عصبانی منتظر من ایستاده. تا مرا دید پرسید:« کجا بودی؟» گفتم:« داشتم ناهار می خوردم.» دست انداخت زیر یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا با خودش برد. خیلی عصبانی بود. رسیدیم بالای تخت یکی از بسیجی ها. او به دست های بسیجی اشاره کرد و از من پرسید:« روی این دست چیه؟» باندهای دست او حسابی سرخ بود گفتم:« خون!» بعد شروع کرد از او سوال کردن آن بسیجی می گفت:« من یه هفته اس اینجام منو روی همین تخت به حال خودم گذاشتن. طی این مدت چند بار گفتم که دست های خونی منو بشورین اما کسی به حرفم گوش نداد و من با همین دست هام غذا می خوردم...» حاج احمد رو کرد به من و گفت:« مگه روز اول که تو رو فرستادم اینجا نگفتم چه مسئولیتی داری؟» گفتم:« برادر احمد! اینجا مدیریت تشکیلاتی داره شما نباید از من بازخواست کنی. بیمارستان مدیر داخلی داره ایشون باید توضیح بده.» تا این حرف را شنید گفت:« این تشکیلا ت توی سرت بخوره! بیمارستانو روی سرت خراب می کنم. اینجا دیگه با کارشکنی ضدانقلاب طرف نیستم اینجایه خودی داره ضربه می زنه.»  دیدم دنبال چیزی می گردد. ناگهان چیزی مثل برق از بیخ گوشم رد شد. او چنگال روی میز را برایم حواله کرده بود.... این گذشت و بعد از چند ساعت مجددا مرا احضار کرد. تا مرا دید دوباره شروع کرد به فریاد زدن و گفت:« شما خائنین! در رابطه به رسیدگی به بچه های مجروح خیانت کردین. تو امین توی بیمارستان بودی. امانتی رو که دستت بود رعایت نکردی. تو می دونی اون بسیجی مجروح رو مادرش با چه امیدی با یک دنیا آرزو بزرگ کرده و به دست من و تو سپرده؟» بعد هم شروع کرد مثل ابر بهاری های های گریه کردن. ما هم به طبع او زار زار گریه کردیم. گفت:« نه برادر جان! این جوری فایده نداره. با این وضع کلاهت پس معرکه اس. اگرنمی تونی و عرضه نداری این کارو انجام بدی خیلی رک بگو. به درک! ول کن بذار کس دیگه ای اونو انجام بده.» دیدم جای گلایه نیست. چون من مسئول بودم و باید رسیدگی می کردم. و الا می دانستم که حاج احمد قلبی داشت به صافی شبنم که روی گلبرگ ها می نشیند. اما در برابر کم توجهی به بسیجیان کوتاه نمی آمد و به شدت برخورد می کرد.

قسمت دهم:

موش های فاضلاب:

بچه های سپاه کلافه شده بودند. آنها به رغم کنترل دقیق تمامی مبادی ورودی و خروجی مریوان باز هم هر شب در بعضی مناطق صدای رگبار مسلسل های سبک و انفجار نارنجک را می شنیدند. یکی از برادران نقل می کند:« یک روز حاج احمد سراغم آمد و گفت:« این مطلبی رو که می گم نباید به هیچ کس بروز بدی. برو داخل کانال شهر رو مین گذاری کن!» گفتم:« چرا اونجا؟» گفت:« ضد انقلاب از این طریق وارد شهر می شه.» گفتم:« اونجا پر از کثافت و هرز آبه نمی شه توش تردد کرد.» گفت:« من سه شب رفتم و کنترل کردم. دیده ام که از این مسیر میان و میرن. حالا هم با من جر و بحث نکن. دستورو که می دونی؟! چیزی هم به کسی نگو تا موش های فاضلاب (نیروهای ضد انقلاب) نتیجه قایم بایش بازی هاشونو ببینن.» من رفتم و ماموریت خود را انجام داده و داخل کانال را تله گذاری کردم. یکی دو شب بعد انفجار مهیبی در کانال فاضلاب به وقوع پیوست. صبح روز بعد برای وارسی محل رفتیم دیدیم حدس حاج احمد درست بوده دیواره کانال از خون رنگی شده بود اما مشخص بود که اجساد را با خود کشیده و برده بودند. دیگر هم خبری از موش های فاضلاب نشد که نشد.

قسمت یازدهم:

هفت نفر:

در عملیات بانی بنوک ما با ۳۰،۴۰ نفر حمله کردیم. از این ۳۰،۴۰ نفر چند نفر مجروح شدند و چندنفر مامور شدند که مجروحان را پناه بدهند. چند نفر هم مامور شدند که اسیرهایی را که گرفته بودیم به عقب ببرند و چند نفر هم شهید شدند. ۵۰ یا ۱۰۰ متر مانده بود که به قله برسیم و کار تمام شود اما دیگر نه انرژی مانده بود نه روحیه ای نه مهمات و نه عقبه ای. ۷نفر هم بیشتر نمانده بودیم. به هیچ عنوان نمی توانستیم جلو برویم. عملیات طول کشیده بود و همه خسته بودیم. آنجا بود که حاج احمد به ماگفت:« همگی بلند می شیمو با هم تکبیر می گیم و با انرژی تکبیر به جلو می ریم.» همه با فرمان حاج احمد بلند شدیم و با تمام قوا الله اکبر گفتیم و با این تکبیرها توانستیم در عرض چند دقیقه ۱۰۰ متر  آخر را فتح کنیم و حدود ۴۵ نفر را هم اسیر کردیم با همان ۷ نفر. این قضیه گذشت تا اینکه چند وقت بعد دو نفر عراقی را به ما پناهنده شدند. به دستور حاج احمد سلاح هایشان را تحویل گرفتیم.حاج احمد همراه یک مترجم آمد و شروع کرد به پرسیدن سوال از آنها. از قضا متوجه شدیم یکی از این دو نفر در آن عملیاتی که ما با ۷ نفر و با تکبیر قله را فتح کردیم حضور داشته است. حاج احمد از او پرسید:« چی شد که توی اون دقایق آخر جلوی قوای ما کم آوردین و ما تونستیم با سرعت بیایم بالا؟» پناهنده گفت:« اون موقع دیدیم ناگهان نزدیک دو هزار نفر پشت تخته سنگ ها تکبیر می گن و به سمت ما میان. ما دیدیم دیگه اینجا جای موندن نیست وپا به فرار گذاشتیم. اونهایی هم که نتونستن اسیر شما شدن.» حاج احمد گفت:« ما که دو هزار نفر نبودیم ۷ نفر بودیم.» عراقی گفت:« چی؟ ۷ نفر! محاله. اصلا شما اونجا نبودیم.» حاج احمد گفت:« آقا من فرمانده اینها بودم چی می گی نبودم؟!» عراقی گفت:« اگه اونجا بودی منم اونجا بودم دیگه. اگه نگم دو هزار نفر دیگه تیکه تیکه ام کنین از هزار نفر پایین تر نمیام.» حاج احمد تا این را شنید قهقهه ای زد که کسی تا آن روز از حاج احمد نشنیده بود و شاید اولین وآخرین قهقهه ای که از حاج احمد دیده شد همان جا بود. عراقی گفت:« من دیگه پناهنده توام چرا می خوای به من دروغ بگی؟» حاج احمد ناراحت شد وگفت:«من به شما دروغ نمی گم. ما ۷ نفر بودیم کم آوردیم مهماتمون ته کشیده بود آب نداشتیم نون نداشتیم ارتباطمون هم با عقب قطع بود یا باید اونجا رو فتح می کردیم یا کارمون تموم بود. متوسل شدیم به تکبیر که انرژی ماورا طبیعه بگیریم.» در آخر عراقی گفت:« اینها رو گفتی اما باز من هم تاکید می کنم هر جا هم می خواین برین بنویسین هزار نفر پشت اون سنگ ها داشتن تکبیر می گفتن نه ۷ نفر.»

قسمت دوازدهم:

بازدید از مریوان:

وقتی به گوش حاج احمد رسید که نماینده تام الختیار بنی صدر در غرب کشور قرار است از مریوان دیدن کند با حالتی عصبانی گوشی تلفن را به زمین کوبید و به همراه دو سه نفر به طرف پادگان مریوان حرکت کردند. نماینده بنی صدر به همراه سرهنگ نخعی از راه رسیدند. سرهنگ نخعی از ماشین پیاده و به سمت حاج احمد رفت. حاج احمد در حالیکه به شدت غضب ناک بود گفت:« کی گفته این بیاد اینجا؟ کی به این اجازه داده از مناطق ما بازدید کنه؟» خلاصه کار بالا گرفت و قضیه به جار و جنجال کشیده شد طوری که حاج احمد با نماینده بنی صدر دست به یقه شد و ماشین آنها را سر وته کرد. او هم تهدید کرد که « من ضمن گزارش کردن این عمل تو الان می رم و با هلی کوپتر برای بازدید بر می گردم.» که باز هم حاج احمد به او گفت:« توصیه می کنم سوار هلی کوپتر نشین که از این مناطق عبور کنین چون هوایی هم بهتون اجازه نمی دم!» بالاخره او برگشت و گزارشی برای بنی صدر برد. بنی صدر هم خواستار عزل حاج احمد به عنوان عنصر نامطلوب از تمامی تشکیل های نظامی شد. حاج احمد در ارتباط با این قضیه می گوید:« وقتی آیت الله خامنه ای به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع برای بازدید آمده بودند مریوان به من گفتند:« بنی صدر داستان شما و برخوردتون رو به امام کشونده بود و از امام درخواست اخراج شما رو از کل جریان نیروهای مسلح و سپاه کرده بود اما بنده به امام عرض کردم که من احمد متوسلیان رو می شناسم ایشون آدم مخلص و مقتدریه. اگه می خواین اونو عزل کنین روی من هم در شورای عالی دفاع حساب نکنین.» احمد متوسلیان شخصیتی داشت که شخصی همچون مقام معظم رهبری تا این حد پای ایشان ایستاده بودند و از حاج احمد به این نحو دفاع می کردند.